خدا جونم

چند روزی می شود که چیزی ننوشتم در طی روزها ی گذشته موضوعات زیادی بودند که می خواستم راجع بهشان بنویسم اما نمی دانم که چرا نیامدم ......
و الان کلی مطلب در ذهنم می چرخد و من میان این مهمانان ناخوانده متحیر مانده ام که کدام یک رابرای نوشتن انتخاب کنم ....
یک وقتهایی احساس می کنم که باید باور کنم ، این تاریکی تلخ را ......
یک وقتهایی احساس می کنم که زمان برایم متوقف شده ، انگار که هیچ چیز نمی خواهد تغییر کند ، گرچه تغییر می کند اما تغییراتی که بیشتر دلم را می سوزاد.....دلم از دست بعضی آدمهای زندگیم خیلی گرفته ، کاش می فهمیدند من و مامان چقدر دلمان آتش می گیرداز حرفهایشان ، کارهاشان ، حالا خودم هیچ اما دلم می سوزد برای ......
یک وقتهایی حتی از خودم هم خسته می شوم ، همیشه می گویم درست می شود، همیشه می گویم صبر داشته باشند ، اندکی صبر سحر نزدیک است ............دوستی نوشته بود کو ؟ کجاست این سحر ؟
گاهی دلم می خواست من هم می توانستم مثل همه آدمهایی شوم که شکستن دل دیگری برایشان به راحتی آب خوردن است ........
چگونه است که می توانند تنها خود و موقعیت و منفعت خود را ببیند و دیگر هیچ ....
چگونه است که می توانند بگذارند و بروند ؟
تا حالا شده دلت برای دل خودت بسوزد ، این روزها دلم برای دل خودم می سوزد......
خداوندا می دانم ، تو هستی ، همیشه ، همه جا و تنها و تنها یاد تو بوده که امیدم داده برای ادامه دادن ، برای نهراسیدن و واندادن ....
پس نگذار سوسوی فانوس امید خانه تاریک دلم هم خاموش شود ......
راه حل الهی والاترین راه حل است